حدود ساعت ۵ صبح، یک مادر جوان لاغر و قد بلند در حال سیگار کشیدن و یک پسر بچه تقریبا ۷ ساله با چند ساک کیسهای به ظاهر سنگین.
پسر بچه به سرعت داخل ماشین نشست، مادر به زحمت ساکها را روی صندلی جلو گذاشت و چند پک دیگر به سیگارش زد، حیفش میآمد سیگار تازه روشن کرده را دور بیاندازد، پسرک سرش را میان دو صندلی جلو آورد و آرام و با گلایه گفت: مامانم همیشه بوی سیگار میده. من لبخند زدم.
مادر سیگار را در جوب خشک کنار خیابان انداخت و کنار پسرک سوار شد، پسر از من فاصله گرفت و پیش مادر تکیه داد.
مادر پرسید: اشکالی نداره بعدش راه آهن برید؟
گفتم نه مشکلی نیست.
پسرک رو به مادر کرد گفت: دلت برام تنگ میشه؟
مادر گفت: آره خیلی دلم برات تنگ میشه، ولی تو اینجا پیش بابا هستی، بابابزرگ، مامان بزرگ، عمه…، بچههاشون…
پسرک که راضی نشده بود گفت: باید همه کنار هم باشیم، اینجوری دلمون تنگ نمیشه.
مادر جوابی نداد.
پسرک جواب میخواست، گفت: من الان دو تا مامان دارم!
مادر خسته بود برای ناراحت شدن، فقط گفت: خوبه.
پسرک ادامه داد: تو میتونی عمه باشی اون مامان!
مادر با خستگی گفت: یا بر عکس.
پسرک دیگر ادامه نداد، مضطرب بود، تلاش میکرد این لحظات آخر از مادر بیشتر بهره ببرد، دنبال خوشحالیهای کوچک میگشت، شروع کرد داخل کیفی را گشتن.
مادر گفت: دنبال چی میگردی؟
پسرک نوشابه انرژیزایی پیدا کرد گفت: میخوام اینو بخورم.
مادر گفت: این برای تو خوب نیست، بعد با آب قاطی کن بخور.
پسرک گفت: اگه خالی بخورم چی میشه؟
مادر گفت: خوب نیست، باید با آب قاطی کنی، اذیت میشی.
پسرک گفت: یکم خالی بخورم ببینم مزهاش چطوریه. در همین حال که داشت دلیل میآورد در نوشابه را باز کرد.
مادر گفت: فقط یکم، باقیش خونه با آب میخوری.
پسرک کمی خورد، خیلی خوشش نیامد، اما نمیتوانست اعتراف کند، نوشابه را به مادر تعارف کرد.
مادر گفت: من سر صبح نمیخورم، مراقب باش نریزی، باقیش را خونه بخور.
پسرک نوشابه را تکان میداد و گفت: اونجا بابا اجازه نمیده.
مادر گفت: من میگم اجازه بده، اینقدر تکون نده میریزه تو ماشین.
پسرک گفت: اگه بریزه چی میشه؟
مادر گفت: آقا دعوا میکنه.
پسرک گفت: بریزم تو ماشین پر نوشابه بشه، همه اینجاها، نوشابه بیاد بالا…
مادر خسته بود چیزی نگفت.
کمی جلوتر مادر زنگ زد به پدر پسرک، گفت: بیا پایین ما رسیدیم من باید برم راه آهن.
بنظر میآمد پدر پشت تلفن اصرار دارد بر ماندن مادر، اما مادر گفت: فعلا بیا پایین که بچه منتظره.
از ماشین پیاده شدند.
پسرک دست مادر را گرفته بود و آویزان التماس میکرد کمی بماند بعد برود.
مادر به سمت ماشین آمد گفت: ببخشید من چند دقیقهای هستم، بعد تاکسی میگیرم برای راه آهن، شما بروید.
راه افتادم، از آینه به پسرک نگاه کردم، بین پدر و مادر ایستاده بود و دست هر دو را گرفته بود…
دیدگاهتان را بنویسید