ضربه محکمی از پشت احساس کردم، سعی کردم برگردم، یقه پیراهنم از کنار کشیده شد و شی تیزی را روی گردنم حس کردم.
از زاویه کنار پسری را دیدم که شالی دور سر و صورتش پیچیده بود. یاد مسافر آخرم افتادم، چند دقیقه قبل ۴ مسافر افغان را از وسط شهر سوار کرده بودم، مسیر دوری را انتخاب کرده بودند، انتهای کوچه تاریک، به یک فضای باز بیابانی منتهی میشد، بدون نقشه هم مشخص بود آخر مقصد است، هنگام پیاده شدن با لهجه افغان گفت؛ برگردید سه تا چهارراه قبل، اینجا زیاد توقف نکنید.
سر تکان دادم و تشکر کردم، اما چشم، سر و کمرم درد میکرد، دور زدم و کنار درختی توقف کردم و از ماشین پیاده شدم.
پسر دوباره محکم به کتفم ضربه زد و گفت: گوشی و پولت، یالا.
اساسا آدم ترسویی هستم، وقتی تنها هستم و اینجور مواقع از خشم و واکنش خودم بیشتر میترسم نه شخص مقابل، نه از مردن، نه حداقل آن شب.
من جنوب تهران بزرگ شدهام، شهرهای به ظاهر ناامن هم زندگی کردهام، دعوا و چاقوکشی دیدهام، به چند دلیل حس میکردم اتفاق خاصی نمیافتد، یک، سر و صورتش را بسته بود، دو، هر دو بار به صورتم ضربهای نزده بود، سه، نیازی به درخواست نیست معمولا چند ضربه چاقو به سر یا صورت زده میشود.
گفتم: گوشی رو نمیدم، پول نقد ولی تو کنسول ماشین هست بردار.
شخص دیگری از پشت درخت سریع بیرون آمد، در سمت شاگرد را باز کرد و با داشبورد و کنسول مشغول شد.
پسر دوباره من را به ماشین کوبید و گفت: گوشیت بده.
سعی کردم سرم را برگردانم و تاکید کردم نه، میتونی بزنی روی رگم بعد خودت گوشیو برداری.
اینکاره نبود، دوست دیگرش گفت ولش کن پول نقد زیاد است.
اول دوستش و سپس خودش عقب عقب و سپس به سمت بیابانی دویدند، در راه دوستش داد زد: برار حلال کن، ما دزد نیستیم، و هر دو خندیدند.
از صدایشان حدس زدم کم سن و سال بودند، پیراهنم را صاف کردم، در صندوق را باز کردم، بطری آب را برداشتم و کمی آب به صورتم زدم، در آینه خودم را نگاه کردم، دنبال جای زخم، نه، هنوز مرتب هستم.
داشبورد و کنسول را چک کردم، دزد نبودند، به جز آدامس و حدود ۶۰۰ تومن پول نقد مدارک یا وسایل را برنداشته بود.
ساعت از ۳ شب گذشته بود، یک قرص کافئین خوردم و حرکت کردم.
در راه به این فکر میکردم، آیا طبیعی هستم؟ شب قبلش احساس کرده بودم تفکر و احساساتم واقعی نیست، دیگر قابل درک نیست، تمام آن روز حس مرده متحرکی را داشتم، هر بار که به بالکن میرفتم به ارتفاع بالکن نگاه میکردم، چیزی شبیه فروپاشی روانی، پایان همان شب این تجربه جدید را داشتم، برایم معنی نداشت.
یاد چند ماه قبل افتادم، تصادف سختی داشتم و بعد از آن برخی دوستانم میپرسیدند معنی یا تجربه خاصی حس نکردی که زنده موندی؟ من میگفتم نه، فقط به هزینه ماشین فکر میکردم.
روایت آن حادثه هم شاید برایتان جالب باشد، در جاده با سرعت حدود ۱۳۰-۱۴۰ کیلومتر بر ساعت در حال رانندگی بودم، ناگهان از سمت راننده منحرف شدم، برای برخورد نکردن به یک وانت فرمان را به راست چرخاندم و سپس دیگر فرمان، فرمان نگرفت، به در سمت راننده برخورد کردم، به میانه سقف، به صندلی عقب، مجدد به سقف، وزن ماشین را روی زمین احساس نمیکردم. امیدوارم تجربه حادثههایی از این دست را نداشته باشید، اما معمولا مغز آنقدر Alert میشود که زمان کند احساس میشود، در این برخورد و چرخشها به دو چیز فکر میکردم، دوستان و خانوادهام چقدر نگران میشوند، چقدر خسارت وارد شده است.
زمانی که ماشین روی سقف توقف کرد، زمان عادی شد، صدای جیغ مردم و توقف ماشینها کنار جاده را میشنیدم، یک نفر داد زد: شیشه را بشکن.
هوشیار بودم، خودم را روی سقف به شیشه رساندم و به شخصی که سنگ در دستش بود اشاره کردم اوکی هستم از شیشه سمت دیگر که خودش شکسته بیرون میآیم، بعدتر مدام این صحنه یادم میآمد، که خوب جلوی ضرر آن یک شیشه را گرفتم!
محبت مردم در جاده عجیب است، آب خوردم و به افرادی که بالا و لب جاده جیغ میزدند دست تکان دادم که خوبم، یاد کتاب آدمی افتاده بودم.
خیالشان را راحت کردم که خوب هستم و به یک یدککش زنگ میزنم، همه رفتند، سیگاری روشن کردم و دور ماشین چرخیدم.
آمبولانس آمد، گفت: راننده را آمبولانس دیگر برد؟
گفتم: نه، راننده منم.
تعجب کردند، به همکارش گفت: بیسیم بزن پس اون آمبولانس نیاد.
به شوخی به هم میگفتند حتی موهاش به هم نخورده، نبضم را گرفتند و مردمک چشم و سرم را بررسی کردند و سوال و جوابی کردند برای بررسی هوشیاریام، سپس فرمی را آوردند و من امضا کردم، پرسیدند چیزی احتیاج نداری؟ خندیدم گفتم یدک کش و کمی پول، آنها هم خندیدند و گفتند خداروشکر سالمی، فقط تا چند ساعت نخواب، اگه احساس سرگیجه یا موردی بود حتما برو اورژانس.
یدککش با یک صافکار آمد، طبیعی بود باید از موقعیت استفاده کرد، آنها هم پرسیدند راننده را آمبولانس برد؟ یاد فیلمهایی افتادم که شخص مرده را نمیدیدند و مرده هم هنوز متوجه نشده بود مرده است. گفتم راننده من بودم. راننده یدک کش به رفیقش گفت: از من مرتبتره، ساعت دستش نگاه خط نیافتاده. من هم به ساعت نگاه کردم و با آنها لبخند زدم.
بجز دو فکری که گفتم، حس ترس از مردن یا فکر مرگ را تجربه نکردم، فقط کمی بعد با سوال دوستان به این فکر میکردم آیا این باید معنی داشته باشد، چیزی نفهمیدم، جملاتی که از این فرصت دوباره چطور استفاده کنم یا…!
تنها موردی که در این دو حادثه حس کردم این است که من اساسا آدم ترسویی هستم، اما از جنسی دیگر.
دیدگاهتان را بنویسید