من الان دوتا مامان دارم!

حدود ساعت ۵ صبح، یک مادر جوان لاغر و قد بلند در حال سیگار کشیدن و یک پسر بچه تقریبا ۷ ساله با چند ساک کیسه‌ای به ظاهر سنگین.

پسر بچه به سرعت داخل ماشین نشست، مادر به زحمت ساک‌ها را روی صندلی جلو گذاشت و چند پک دیگر به سیگارش زد، حیفش می‌آمد سیگار تازه روشن کرده را دور بیاندازد، پسرک سرش را میان دو صندلی جلو آورد و آرام و با گلایه گفت: مامانم همیشه بوی سیگار میده. من لبخند زدم.

مادر سیگار را در جوب خشک کنار خیابان انداخت و کنار پسرک سوار شد، پسر از من فاصله گرفت و پیش مادر تکیه داد.

مادر پرسید: اشکالی نداره بعدش راه آهن برید؟

گفتم نه مشکلی نیست.

پسرک رو به مادر کرد گفت: دلت برام تنگ میشه؟

مادر گفت: آره خیلی دلم برات تنگ میشه، ولی تو اینجا پیش بابا هستی، بابابزرگ، مامان بزرگ، عمه…، بچه‌هاشون…

پسرک که راضی نشده بود گفت: باید همه کنار هم باشیم، اینجوری دلمون تنگ نمیشه.

مادر جوابی نداد.

پسرک جواب می‌خواست، گفت: من الان دو تا مامان دارم!

مادر خسته بود برای ناراحت شدن، فقط گفت: خوبه.

پسرک ادامه داد: تو میتونی عمه باشی اون مامان!

مادر با خستگی گفت: یا بر عکس.

پسرک دیگر ادامه نداد، مضطرب بود، تلاش می‌کرد این لحظات آخر از مادر بیشتر بهره ببرد، دنبال خوشحالی‌های کوچک می‌گشت، شروع کرد داخل کیفی را گشتن.

مادر گفت: دنبال چی می‌گردی؟

پسرک نوشابه انرژی‌زایی پیدا کرد گفت: می‌خوام اینو بخورم.

مادر گفت: این برای تو خوب نیست، بعد با آب قاطی کن بخور.

پسرک گفت: اگه خالی بخورم چی میشه؟

مادر گفت: خوب نیست، باید با آب قاطی کنی، اذیت میشی.

پسرک گفت: یکم خالی بخورم ببینم مزه‌اش چطوریه. در همین حال که داشت دلیل می‌آورد در نوشابه را باز کرد.

مادر گفت: فقط یکم، باقیش خونه با آب می‌خوری.

پسرک کمی خورد، خیلی خوشش نیامد، اما نمی‌توانست اعتراف کند، نوشابه را به مادر تعارف کرد.

مادر گفت: من سر صبح نمی‌خورم، مراقب باش نریزی، باقیش را خونه بخور.

پسرک نوشابه را تکان می‌داد و گفت: اون‌جا بابا اجازه نمیده.

مادر گفت: من میگم اجازه بده، اینقدر تکون نده میریزه تو ماشین.

پسرک گفت: اگه بریزه چی میشه؟

مادر گفت: آقا دعوا می‌کنه.

پسرک گفت: بریزم تو ماشین پر نوشابه بشه، همه اینجاها، نوشابه بیاد بالا…

مادر خسته بود چیزی نگفت.

کمی جلوتر مادر زنگ زد به پدر پسرک، گفت: بیا پایین ما رسیدیم من باید برم راه آهن.

بنظر می‌آمد پدر پشت تلفن اصرار دارد بر ماندن مادر، اما مادر گفت: فعلا بیا پایین که بچه منتظره.

از ماشین پیاده شدند.

پسرک دست مادر را گرفته بود و آویزان التماس می‌کرد کمی بماند بعد برود.

مادر به سمت ماشین آمد گفت: ببخشید من چند دقیقه‌ای هستم، بعد تاکسی می‌گیرم برای راه آهن، شما بروید.

راه افتادم، از آینه به پسرک نگاه کردم، بین پدر و مادر ایستاده بود و دست هر دو را گرفته بود…


دیدگاه‌ها

یک پاسخ به “من الان دوتا مامان دارم!”

  1. ahmad samadi نیم‌رخ
    ahmad samadi

    از توصیف خوب احوال مادر
    و حس و حال کودک که بگذریم .
    کوتاهی جمله ها حس شنیدن خبر میده تا روایت داستان
    هر چند کوتاه بود
    اما ذهن من همچنان تو احوال مادر
    و سرنوشت کودک مونده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *