مردی تقریبا ۵۰-۶۰ ساله با ابروهای پهن، عینکی با نمره بالا و فتوکرومیک که چشمهایش را دور از دسترس میکرد، با سبیلی پهن که وقتی میخندید پهنتر میشد، با یک فلاسک و پلاستیک کنار خیابان دست تکان میداد.
هوا بارانی بود سریع سوار ماشین شد گفت برو که بد جا نگهت داشتم.
بارش باران شدیدتر شد، مرد گفت عجب بارونی میاد، امسال فکر کنم دیگه مشکل کم آبی نداشته باشیم، اگر باز بگن آب نیست همین مانده…، شوخی اروتیکی کرد که خوشم نیامد و خودش تنها خندید.
کمی جلوتر، برای اینکه یخ سکوت را بشکند گفت: آقا من یک چیزی بگم، من ۵۰ سال سنگ روی سنگ نذاشتم، هیچ کاری نکردم و هیچ برنامهای هم ندارم، منتظرم سیلی، جنگی، خر تو خری بشه، من اون وسط یک نفعی ببرم.
سعی کردم میزان شگفتیام را پنهان کنم اما ناخودآگاه گفتم جدا؟
گفت: آره و مطمئنم هم اون روز میاد، اینو باور دارم.
کمی جلوتر، گرم خداحفظی کرد و پیاده شد.
به حرفهایش فکر میکردم، چقدر راحت گفت ۵۰ سال سنگ روی سنگ نذاشتم، من هم نذاشتم، خیلیهای دیگر هم ۴۵ سال است سنگ روی سنگ نذاشتن، حتی سنگ دیگران را نیز برداشتهاند (ریز انتقاد کردم!) اما اینکه منتظر بود و باور داشت، برایم عجیب بود.
از آن روز سیل شد، یاد او افتادم.
هلیکوپتر سقوط کرد، یاد او افتادم.
به این فکر میکردم، کاش در این اوضاع او را میدیدم، تصور میکردم در سیل جمعیت، او با فلاسک چای خودش را به تابوت رسانده و به باورش دست پیدا کرده است.
دیدگاهتان را بنویسید