- الان تو چته؟
اینو دختر گفت و کتاب از دست پسری که خودش پشت کتاب قایم کرده بود گرفت.
- ناراحتم، گفتم، دیروزم گفتم خواستم صحبت کنم، حس خشم، طعنه و دفاع گرفتم، از صحبت پشیمون شدم.
- من طعنه زدم؟
- این حس به من داد، گفتم وقتی ناراحتم نیاز دارم صحبت کنیم تا پروندهاش تو ذهنم بسته بشه.
- خب الان دوباره بگو
پسر گفت، دختر به نشونه تایید سر تکون میداد.
دختر چندباری از خودش دفاع کرد، گفت: ولی من ازت پرسیدم مشکوکی، نگفتی ناراحتم.
- واقعا متوجه نشدی؟ بعدشم که گفتم، صحبتی نشد، خودت که عصبانی هستی نمیری تو اتاق من میام میپرسم؟ گاهی آدم نارحت و دلخوره نیاز داره طرفش بفهمه، ولی من وقتی پرسیدی سعی کردم و گفتم.
دختر ساکت شد، گفت: من نمیخواستم ناراحتت کنم.
پسر سر تکون داد و به بیرون خیره شد، بعد دوباره رفت پشت کتاب.
دختر گفت: من پیاده میشم، مراقب خودت باشی، شاید شب رفتم کافهای جایی.
پسر سر تکون داد و دوباره رفت پشت کتاب.
بعد از چند دقیقه، انگار یادش رفته باشه نفس بکشه، نفس سختی کشید و سرش آورد بالا و به بیرون خیره شد.
از آینه نگاهش کردم، گفتم: خوبید؟
- خوب باشم طبیعیه؟
جوابی نداشتم بدم، به آینه نگاه نکردم، سعی کردم به ترافیک توجه کنم.
بعد از چند ثانیه گفت: شما وقتی بسته براتون میاد، مشخصات خودتون از روش میکنین و از بین میبرین؟
- آره، حتی گاهی با خودم میگم کی تو آشغالا دنبال اسم و تلفن تو میگرده ولی باز اینکار میکنم.
- یه تمرینی هست که از هیجانات مینویسی، ناراحتی، اضطراب، خشم؟
- شنیدم، ولی نشده درست و مداوم انجام بدم.
- منم گاهی مینویسم تو ۱۵-۲۰ دقیقه، من اونم ریز میکردم میریختم آشغالی، تا کسی زخمام ندونه.
- میفهمم.
- حتی بعد به ریز کردن رضایت ندادم، مینوشتم و میسوزوندم.
تلخ و با تمسخر به خودش خندید و گفت: شاید فکر میکردم کسی پیدا میشه اونارو بهم میچسبونه و میخونه.
- درونگرایید؟
باز هم خنده الکی کرد و گفت: درونگرا؟ آره درونگرام ولی پیش اون برونگرا بودم، یعنی سعی میکردم.
چند ثانیهای فقط صدای کولر ماشین و جیر جیر صندلی من حاکم شد.
پسر به بیرون نگاه میکرد و دوباره گفت: وقتی اون اومد، نوشتههام پاره نمیکردم، میذاشتم میگفتم خواستی بخون، میخواستم اگه نتونستم حرف بزنم، بخونه.
- نشونه اعتماد بود؟
- آره، میخواستم بدونه میتونه بهم آسیب بزنه ولی نزنه.
- جالبه
- آسیبی هم نزد ولی تو دنیای خودش بود، از یه جایی به بعد دیگه نخوند، منم دوباره شروع کردم سوزوندن.
سر تکون دادم و ابروهام بالا بردم، تو ذهنم گفتم نمیدونم.
پسر رفت پشت کتاب، از پشت کتاب گفت: الان نیاز داشتم صحبت کنه، کاش نمیرفت، گفتم نیاز دارم.
نگاهش رو پشت کتاب قایم کرده بود، سعی کردم فکر کنم و آرومش کنم، گفتم: شاید ایشونم مضطرب شد، پیاده شد.
- آره، فاصله گرفت، تو دوره تخمک گذاری هم هست.
- پس درک میکنین؟
- منم برای درک شدن باید تقویم داشته باشم؟
- ببخشید منظوری نداشتم
- میدونم الان منطقی نیستم، ولی درد داره زخمت بگی و بگی بهش نیاز داری، منتظر باشی صحبت کنه بعد بذاره بره، زخمت دیگه خوب نمیشه، زخم انتظار و رها شدنم اضافه میشه.
- چیبگم
- کاش نمیرفت، کاش همدلی میکرد، کاش دلجویی میکرد، سواستفاده نمیکردم، نمیفهمم.
- درست میشه
- ببخشید منم پیاده میشم، نمیتونم نفس بکشم.
پسر پیاده شد، گیج بود، وسط شلوغی عابر پیاده ایستاده بود و روی زمین دنبال چیزی میگشت.
دیدگاهتان را بنویسید