کار می‌کنم پس هستم

چند سال پیش، با یکی از دوستانم که phd روانشناسی بود* ، نشسته بودیم، در این مواقع، معمولا اگر سکوت طولانی شود، این جمله را خواهیم شنید؛ خب دیگه چه خبر؟

بعد از کمی صحبت، دوستم گفت چند وقتی است صبح‌ها با علائم…، بیدار می‌شود که خوب نیست، افسردگی شدیدی است.

مدتی من هم حالم خوب نبود، مدتی کاری نکردم، بعد مدتی را با سیستم Mood directed behavior زندگی کردم، یعنی بلند میشدم، به کارهای مانده نگاه می‌کردم و با بررسی دقیق که طبق ماتریس آیزنهاور، بیشترشان جز کارهای مهم و ضروری بودند، یک یا چند موردی را انجام می‌دادم.

بعد شروع کردم به پومودورو به پومودورو کار کردن، گزارش از کارم نوشتم، اولویت‌های کار را مرتب کردم، تا روزی ۱۶ پومودورو پیش رفتم، بخش زیادی از کارها خوب پیش رفت، الان تقریبا می‌شود گفت وارد فاز Goal directed behavior شدم.

دیگر وقتی با خانواده تماس می‌گرفتم می‌گفتم الان مشغول دوره جدیدی هستم و همین که مشغولم خوبم.

سعی کردم کتاب بیشتر بخوانم، طراحی کنم و فیلم..،

اما زمانی که می‌خواستم بخوابم و صبح، می‌دانستم هنوز حالم خوب نیست، پرونده حالم در پس زمینه ذهنم از گذشته باز بود و با نسیم زمان ورق می‌خورد به آینده.

چند روز پیش یکی از دوستانم پرسید الان هدف زندگیت چیه، گفتم یکسری تعهد دادم باید عمل کنم، تمام شود کاری ندارم، البته زمان زیادی برای عمل به آن‌ها نیاز است.

درست است که می‌گویند زندگی هدفمند به آگاهانه زیستن کمک می‌کند، به تصمیم‌گیری بهتر، به بررسی اولویت‌ها، ترتیب ارزش‌ها، اما چیزی از رنج را کم نمی‌کند، البته آگاهانه رنج می‌بری.

این بررسی را در ساعت‌های مختلف روز می‌توان انجام داد، چه حسی داریم، در اعماق وجودمان، وقتی تنها هستیم، چقدر می‌توانیم بدون موزیک بنشینیم، کاری نکنیم، سراغ گوشی نرویم، با دوستی تماس نگیریم، بیرون نرویم، اصلا حس را فراموش کنیم، چقدر می‌توانیم در این حالت بمانیم و فرار نکنیم؟

این زمان معیار مهمی است.

*(و هست، این مورد از این جهت نوشتم که اگر روزی این مطلب را دید، خوشش بیاد و هم به چرندیاتم در ادامه اعتبار بدهم)


دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *